سلام
بازم بی مقدمه راستش میخواستم این وبلاگ رو حذف کنم شاید چون میخواستم خودم هم حذف بشم. به هر حال این کار رو نکردم و هنوز متسفانه یا خوشبختانه هستم.
میخوام بنویسم.
شاید یه جورایی یه سفرنامه. رفتم شهر مولا، علی بن موسی الرضا المرتضی، و چون خیلی خوش گذشت دوست دارم توی خواننده و خدای خوبم رو هم در این شادی شریک کنم.
اول دوست دارم یه خاطره بگم یه خاطره از مولای موعود. خوب اینجا جای خاطرههاست.
به نام خدا. یکی بود و یکی دیگه رو هم بود کرد.
روزی روزگاری فاطمهای بود که خیلی دلش میخواست روز نیمه شعبان جمکران باشه، تازهگیها زیاد میرفت پیش آقا ولی این یه بار رو خیلی دوست داشت که حتما حتما اونجا باشه. به همسرش گفت همسرش فقط یه جواب داشت اونم این بود که" پول نداریم وضعیت مناسب نیست" خدا یادشه، من رو کردم به آقا و گفتم خوب اگه شما بخوای که اینا هیچی نیست. میدونی آقا چی کار کرد. بهمون ثابت کرد که زیارت و ائمه و جمکران و این جور چیزا پولی نیست. باورمون نشد چه جور رفتیم. فقط میدونیم که آقا خود خودش مارو برد و آورد. و
وووو
و ما حتی یه دونه یک تومنی هم خرج نکردیم. و آقام ....
و حالا نوبت به امام هشتم رسیده بود که بازم بهمون ثابت کنه که ...
یک هفته پیش رفتیم مشهد فقط با دو هزار تومن پول. کی باورش میشه چطور طلبید چطور رفتیم و چطور برنگشتیم. آره برنگشتیم چون همهوجودمون رو اونجا جا گذاشتیم.
میدونی همه این سفر عالی بود.
ولی
من نمیتونم همش رو اینجا بگم. به قول ادبیها مجال نیست.
میخوام اول از آخرش بگم. وداع. تا حالا با یه امام معصوم وداع کردی. دفعه اولم نبود که میرفتم ولی اینبار با همه بارها فرق داشت. شاید چون دعای اول و آخر برای خودم زیارت بامعرفت بود. شاید چون پسر هشت نه سالهای که ساعت دوازده شب نماز میخوند در جواب من که پرسیدم چه نمازی خوندی گفت نماز عشق و هزاران شاید دیگه.
پنجشنبه بود روز آخر. نماز ظهر و عصر حرم. تو حرم نماز خوندن اونم جلوی گنبد طلاش خیلی صفا داره. برای نماز مغرب و عشا هم رفتیم حرم، برای بار آخر نماز خوندم هیچ جا مثل صحن انقلاب بهم حال نمیداد اونجا هم جا نبود باید روی سنگ مینشستم، تا بهم بچسبه. دلم خیلی گرفته بود خیلی نیگاش کردم. دعاهام رو کرده بودم می خواستم با خودش باشم قرار بود دعای کمیل بخونن و بخونم رفتم تو و سلام کردم زیارت نامه خوندم و بالاخره دعای وداعی رو که این چند روز ازش فرار میکردم. میدونی جدایی فراغ وداع خداحافظی خیلی سختتر از چیزی بود که فکر میکردم نشستم یه گوشه به قرآن خوندن و باهاش حرف زدم. میخواستم بیام بیرون. نمی شد. نمیتونستم دل بکنم فقط اشک میریختم و مثل دیونهها حرف میزدم هی می رفتم هی بر میگشتم هی نیگاش میکردم هی نمیشد بری وقتم داشت تموم مشد بهش گفتم مگه میشه از تو دل کند مگه میشه از تو جدا شد باز رفتم باز دلم نیومد باز برگشتم مثل یه آهنربا بود که نمیذاشت آهن ازش دور بشه بالاخره جون کندم دلم رو جا گذاشتم و رفتم هی نیگاش کردم ازش خواستم که دفعه آخرم نباشه اومدم بیرون با حرمش با ضریحش با گنبدش با خودش حرف زدم و گریه و گریه و گریه.
اومدم بیرون صحن گوهرشاد صحن قدس. داشتن روضه میخوندن روضه حضرت سجاد. اومدیم جایی که همیشه از اونجا وارد میشدیم و اذن دخول میگرفتیم ایستادم سر گنبد و گلدستههاش پیدا بود بازم یه عالمه حرف و اشک و آه. وای واااااااااااااااای خیلی سخت بود خیلی مگه می شد دل کند مگه میشد برگشت و یه لحظه ندیدش. به امید دیدار و تعظیم. اومدم برم بیرون دیدم مردم دارن اذن دخول میگیرن که برن تو. خیلی حسودیم شد. ایستادم اذن خروج خوندم عوض دخول، ءَاخرج یا رسول الله ءَاخرج یا حجة الله ءَاخرج یا ملائکةالمقربین.... نه نه دوباره از اول ءادخل یا رسول الله ءَادخل یا ..... بهش گفتم آقای من این اذن دخول رو برای دفعه بعد خوندم که زود بیام کمکم کنی، باز نشه یادت بره بشه یکسال و دوسال، زود زود. اومدم بیرون بر میگشتم و تا جایی که چشم کار کرد گنبد طلاش رو دیدم، تا جایی که رفت و تموم شد.
تموم
عکسی که یواشکی اونم با یه دوربین قاچاقی انداخته بشه بهتر از این نمیشه. باید ببخشید.
نوشته شده توسط: خاطرهنویس