سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
47834

:: بازدیدهای امروز ::
0

:: بازدیدهای دیروز ::
0

:: درباره من ::

خاطره‏های من و خدا

:: لینک به وبلاگ ::

خاطره‏های من و خدا

:: دوستان من (لینک) ::

سورنا
دلشکسته
جنون جاوید
یک آسمان غروب
من و دوست جون
خاطرات پت و مت از زبان پت
مطرود
یادداشتهای امپراطور
دریای مرام
خدایا اجازه؟!!؟
پچ پچ هزار ساله
پروانه مهاجر
دختر نارنج و ترنج
دستهای آبی
سزار
!حزب‏اللهی؟
تبعیدی
تک ستاره آسمان دلم

جنون

:: لوگوی دوستان من ::























:: خبرنامه ::

 

:: وضعیت من در یاهو::

یــــاهـو

خاطره‏های من و خدا

سومین خاطره

سه شنبه 85/12/1 ساعت 12:17 عصر

سلام

بازم بی مقدمه راستش می‌خواستم این وبلاگ رو حذف کنم شاید چون می‌خواستم خودم هم حذف بشم. به هر حال این کار رو نکردم و هنوز متسفانه یا خوشبختانه هستم.

می‌خوام بنویسم.

شاید یه جورایی یه سفرنامه. رفتم شهر مولا، علی بن موسی الرضا المرتضی، و چون خیلی خوش گذشت  دوست دارم توی خواننده و خدای خوبم رو هم در این شادی شریک کنم.

اول دوست دارم یه خاطره بگم یه خاطره از مولای موعود. خوب اینجا جای خاطره‌هاست.

 

به نام خدا. یکی بود و یکی دیگه رو هم بود کرد.

روزی روزگاری فاطمه‌ای بود که خیلی دلش می‌خواست روز نیمه شعبان جمکران باشه، تازه‌گی‌ها زیاد می‌رفت پیش آقا ولی این یه بار رو خیلی دوست داشت که حتما حتما اونجا باشه. به همسرش گفت همسرش فقط یه جواب داشت اونم این بود که" پول نداریم وضعیت مناسب نیست" خدا یادشه، من رو کردم به آقا و گفتم خوب اگه شما بخوای که اینا هیچی نیست. میدونی آقا چی کار کرد. بهمون ثابت کرد که زیارت و ائمه و جمکران و این جور چیزا پولی نیست. باورمون نشد چه جور رفتیم. فقط می‌دونیم که آقا خود خودش مارو برد و آورد. و    

وووو

 

و ما حتی یه دونه یک تومنی هم خرج نکردیم. و آقام ....

 

و حالا نوبت به امام هشتم رسیده بود که بازم بهمون ثابت کنه که ...

یک هفته پیش رفتیم مشهد فقط با دو هزار تومن پول. کی باورش می‌شه چطور طلبید چطور رفتیم و چطور برنگشتیم. آره برنگشتیم چون همه‌وجودمون رو اونجا جا گذاشتیم.

می‌دونی همه این سفر عالی بود.

ولی

من نمی‌تونم همش رو اینجا بگم. به قول ادبی‌ها مجال نیست.

می‌خوام اول از آخرش بگم. وداع. تا حالا با یه امام معصوم وداع کردی. دفعه اولم نبود که می‌رفتم ولی اینبار با همه بارها فرق داشت. شاید چون دعای اول و آخر برای خودم زیارت بامعرفت بود. شاید چون پسر هشت نه ساله‌ای که ساعت دوازده شب نماز میخوند در جواب من که پرسیدم چه نمازی خوندی گفت نماز عشق و هزاران شاید دیگه.

پنجشنبه بود روز آخر. نماز ظهر و عصر حرم. تو حرم نماز خوندن اونم جلوی گنبد طلاش خیلی صفا داره. برای نماز مغرب و عشا هم رفتیم حرم، برای بار آخر نماز خوندم هیچ جا مثل صحن انقلاب بهم حال نمیداد اونجا هم جا نبود باید روی سنگ می‌نشستم، تا بهم بچسبه. دلم خیلی  گرفته بود خیلی نیگاش کردم. دعاهام رو کرده بودم می خواستم با خودش باشم قرار بود دعای کمیل بخونن و بخونم رفتم تو و سلام کردم زیارت نامه خوندم و بالاخره دعای وداعی رو که این چند روز ازش فرار می‌کردم. می‌دونی جدایی فراغ وداع خداحافظی خیلی سختتر از چیزی بود که فکر می‌کردم نشستم یه گوشه به قرآن خوندن و باهاش حرف زدم. می‌خواستم بیام بیرون. نمی شد. نمی‌تونستم دل بکنم فقط اشک می‌ریختم و مثل دیونه‌ها حرف می‌زدم هی می رفتم هی بر می‌گشتم هی نیگاش می‌کردم هی نمیشد بری وقتم داشت تموم مشد بهش گفتم مگه میشه از تو دل کند مگه می‌شه از تو جدا شد باز رفتم باز دلم نیومد باز برگشتم مثل یه آهنربا بود که نمی‌ذاشت آهن ازش دور بشه بالاخره جون کندم دلم رو جا گذاشتم و رفتم هی نیگاش کردم ازش خواستم که دفعه آخرم نباشه اومدم بیرون با حرمش با ضریحش با گنبدش با خودش حرف زدم و گریه و گریه و گریه.

اومدم بیرون صحن گوهرشاد صحن قدس. داشتن روضه می‌خوندن روضه حضرت سجاد. اومدیم جایی که همیشه از اونجا وارد می‌شدیم و اذن دخول می‌گرفتیم ایستادم سر گنبد و گلدسته‌هاش پیدا بود بازم یه عالمه حرف و اشک و آه. وای واااااااااااااااای خیلی سخت بود خیلی مگه می شد دل کند مگه میشد برگشت و یه لحظه ندیدش. به امید دیدار و تعظیم. اومدم برم بیرون دیدم مردم دارن اذن دخول میگیرن که برن تو. خیلی حسودیم شد. ایستادم اذن خروج خوندم عوض دخول، ءَاخرج یا رسول الله ءَاخرج یا حجة الله ءَاخرج یا ملائکةالمقربین....   نه نه دوباره از اول ءادخل یا رسول الله ءَادخل یا .....  بهش گفتم آقای من این اذن دخول رو برای دفعه بعد خوندم که زود بیام کمکم کنی، باز نشه یادت بره بشه یکسال و دوسال، زود زود. اومدم بیرون بر می‌گشتم و تا جایی که چشم کار کرد گنبد طلاش رو دیدم، تا جایی که رفت و تموم شد.

تموم

 

عکسی که یواشکی اونم با یه دوربین قاچاقی انداخته بشه بهتر از این نمیشه. باید ببخشید.


نوشته شده توسط: خاطره‏نویس

خاطرات شما ()

روشنایی

شنبه 85/10/16 ساعت 5:37 عصر


نوشته شده توسط: خاطره‏نویس

خاطرات شما ()

دومین خاطره

دوشنبه 85/10/11 ساعت 4:58 عصر

سلام

مطمئنم اگه مطلب قبلی رو خونده باشین هیچی ازش متوجه نشدین.

خدا تو فهمیدی. تو می‌دونی من چی میگم ولی می‌خوام یه کمی رونتر حرف بزنم یه کم خوبتر. یه جوری که حداقل ایمانه بفهمه چی میگم. خاطراتم رو با تو بازگو می‌کنم. گذشته  و حال رو .

شکرت می‌کنم به‌خاطر یاد آوری شکرت. می‌گم تا نباشم از ناشکران درگاهت.

من فاطمه بنده تو 23 سال دارم بهم لطف داری خوبی و مهربانتر از مادر برایم.

روزی روزگاری که من بودم و تو فقط با تو فاطمه‌ای نبود خدا بود و خدا نمازی بود به بلندای الله اکبر دختری با امید هدف و زندگی‌ای با خدا. همصحبتی نداشتم جز تو . دوستی نداشتم جز تو . یادت میاد همه چیزم به صلاحی ربط داشت که از تو بود برایم. زبانم زندگیم درسم دوستم نمازم مادرم خدایم حرفم و وووو و .

چقدر ادبی حرف میزنم دوست من خدا.

من و این حرفها اصلا به من نمیاد . تو که با من اینجوری حرف نمی‌زنی تو به من میگی بنده من عزیز من بیا پیشم. چه احساس لطیفی دارم . دارم با تو حرف می‌زنم. این وبلاگ خواننده‌ای جز خودت نداره. من دوستای زیادی داشتم وبلاگ خوبی هم داشتم ولی ولش کردم .خودت خوب میدونی چرا. اونجا من باید با ملاحظه حرف می زدم. آخه من اونجا درویش مصطفی بودم. باید حداقل کاری می‌کردم تا آبروی درویش نره. ولی خسته شدم. از اینکه خودم نباشم از اینکه حرفهام رو با ادب و با رعایت نگاه دوستام بیان کنم. دوست داشتم وقتی میگم دل همه بفهمند دارم از بنایی حرف می‌زنم که باید بلرزه تا دل بشه. ولی من با دلم می‌گفتم و دوستام با چشم می‌خوندن . ولی عزیزم خدایم تو با دل می‌خونی . من تو اون وبلاگ هر وقت دلم می‌گفت می‌نوشتم ولی بازم نمیشد. می‌دونی آخرش چی شد. حرفی زدم با دلم و دستام . یکی اومد گفت شک دارم به دلت . شک دارم به دستت شک دارم به امامت .منظورش امامم نبود منظورش امام من بود . خودت می‌فهمی یعنی چه. خدا می‌خوام تو این وبلاگ فقط با تو حرف بزنم . به این فکر نکنم که کی می‌خونه و کی چی میگه. کمکم کن تا برام مهم نباشه.

راستی داشتم می‌گفتم. از خودم . راستی مگه قرار نبود من رو از خودم بگیری. پس چرا الان بازم دارم می‌گم من. این من کِی می‌خواد بشه تو فقط تو. کی می‌خوای ازم بگیریش. میدونم چه جوابی برام داری. همون ضرب المثل همیشگی از تو حرکت از ... .آره می‌دونم ولی حرکت من هم در دست توئه. پس هیچی حساب بی حساب.

داشتم میگفتم از فاطمه . این دختر با تو بود و تو با اون ولی .ولی. ولی. خودش رو کشت خدای خودش رو کشت با ابلیس.ابلیس ابلیس لعنت بر تو. ایمانه درست گفت اگر شیطان بفهمه که انسان قدمی به سوی پرودگارش برداشته همه جور کاری میکنه تا اون رو به زمین بزنه. .آره خدا من بودم و تو بودی و یه ش..... .

یادت میاد فاطمه رو .فاطمه‌ای که تو رو داشت. من یادم نیست. می‌خندید از ته دل چون غمی نداشت. چون تو رو داشت. خدا.خدا.خدا.خدا. خدای فاطمه. فاطمه به امید تو زنده بود فاطمه لبخند تو رو دید. فاطمه حست کرد. ولی فاطمه مرد. دارم سوگنامه می‌نویسم. دارم گریه می‌کنم. هیچ کس نفهمید. خودت می‌دونی. از چی بنویسم از خودت برای خودت. از فاطمه که خودت درستش کردی. و خودش خرابش کرد. از حسرت از چی خدا.

 

 

دوست دارم

 

و دیگه نمی‌تونم بنویسم

گریه امان نمیده.

 

به امید دیدار.


نوشته شده توسط: خاطره‏نویس

خاطرات شما ()

آغاز خاطره

یکشنبه 85/10/10 ساعت 12:37 صبح

سلام

بی مقدمه

ببین من می‌خوام از خاطره‌هام با خدا بنویسم. من دوست دارم همه بدونن خدای من چه مهربونه بدونن خدای من تو زندگی چه کارایی برام کرده. نمی‌خوام شعار بدم نمی‌خوام تجربه دیگران رو تو وبلاگم تکرار کنم.نمی‌خوام من نباشم. می‌خوام خود خود فاطمه بنویسه، خود خودش. اونی که وقتی پیش خداست اشک می‌ریزه، اونی که خدا رو دوست داره.

گذشته من پر از خاطره است با دوست عزیزم خدا. می‌خوام تو این وبلاگ خاطراتم رو با خدا مرور کنم. گرچه ،‌خدا تو که همه چیز رو میدونی چه احتیاجی هست به من و گفتن و نوشتن و وبلاگ و امثالهم. خدا  خدا ، من محتاجم. تو زندگیم حرف نزدم از تو کم گفتم برای کسایی که باید می‌‌گفتم. یعنی سهل انگاری. یعنی بد. یعنی نگفتم و تو خودم حرف زدم تا یادم رفت و اون اتفاق افتاد .خدای من تو می‌دونی اون اتفاق چی بود ولی کسی که می‌خونه که نمی‌دونه. بعدا باید بگم بعدا.

خدا یادته. اون شبا رو؛ می‌خوام از توسل بگم. از امام جواد . از تو خدا . از فاطمه گذشته .

می‌خوام بنویسم تا نشم مثل اونایی که تو به ابراهیم گفتی: یادشون میره ازم تشکر کنن.

خدا منم یادم میره، ولی باز یادم میاری تو گوشم می‌گی که یادم باشه ازت تشکر کنم. و من یادم میاد و حالم بد میشه چون نمی‌تونم تشکر کنم .خودت می‌فهمی چی می‌گم یعنی نمی‌تونم. بزرگه، کارت خیلی بزرگه و من خیلی کوچیک.کمکم کن خدا محتاجم به تو، به تو فقط خودت.

من مثل خیلیا یادم میره یا دیر تشکر میکنم . خدا مثل خیلیا . خدا یادم بیار و به یادم نگه دار که من لعنت به این من؛ که این لعنتی با بقیه فرقی نداره مثل همه است جدا و خاص و برتر نیست. تو مغزم فرو کن که نگم من؛ این اسم لعنتی رو با یه اسم خوب که فقط خودت بلدی جایگزین کن. یادت بمونه .

راستش رو بخوای، خب تو که میخوای ولی من نمیگم. دروغ گو شدم بد شدم. یادته همش راست می‌گفتم و تو بهم ثابت کردی که با راست همه چی عوض خراب شدن درست میشه. درست میشد خدا میترسیدم به پدرم راستش رو بگم ولی گفتم بعدش هم همه چی درست شد چون تو خواستی چون تو وعده دادی تو . داشتم چی میگفتم. گفتم راستش رو بخوای از گذشته چیز زیادی یادم نیست الان خدا؛ خواننده این وبلاگ میدونی چی میگه، میگه ای خالی بند دروغ‌گو تو که همین الان گفتی شکر نعمت یادت نمیره . من خیلی بدم بدتر از تصورم . راستش نمی‌خوام از گذشته چیزی یادم بمونه . گذشته‌ام خیلی خوب بود دوسش دارم ولی آخرش خدا آخر گذشته‌ام بد بود چون هر وقت یاد خوبیاش بیفتم به آخرش میرسم دوست ندارم یادم بمونه.

دارم سرت رو درد میارم.

راستی خدا

تو سر هم داری

یعنی عصبانی هم میشی یا مثلا اعصابت خورد میشه، مثلا از دست من به خاطر سهل انگاریا و دیوونه بازیا و گناهام . راستی یه سوالی اون حدیثه بود تو طبق اون تو نماز سه بار بهم نگاه میکنی. تو رو جون حبیبت خدا اولاش نیگاه نکن تو سجده‌ها بیشتر نیگا کن خب. خدا، آخه، منم بنده‌ام، این همه نوشتم بی هیچ فایده‌ای. خواننده که نصفه نیمه ول کرد و رفت خودت میخونیش ولی خوب به درد تو هم نمیخوره. اصن ولش کن . اصن برا این دفه بسه .

اومده بودم بگم این وبلاگ مخاطبش خداست

و

 

درون خلوت ما غیر در نمی‌گنجد

برو برو که هر که نه یار من است بار من است

 

پس یار من باش تو این وبلاگ. وگرنه بارمی. اگه یارم می‌مونی بیا سر بزن حرف بزن تو هم به خدا بگو. از خاطره‌هات از خدا از خودت. و از فاطمه بد امروزی.

 

یه حرفم برای خدا.راستی خدا تو هم نظر بدی‌ها. قربونت برم.

 

گر نکنی بر دل من رحمتی وای دلم  وای دلم  وا دلم


نوشته شده توسط: خاطره‏نویس

خاطرات شما ()